از هر نظر معمولی
آخرین ساعت های دوشنبه بود.هوا نه اونقدر گرم بود که عرق بریزی نه اونقدر خنک که بتونی راحت بری بیرون. این بار چیزایی پوشیدم که توش راحت باشم." راحت باشم" یعنی "به کسی مربوط نیست که چرا این سه رنگ که با هم ست نمی شند رو پوشیدم". "این سه رنگ" یعنی سفید و سبز و طوسی. سفید یعنی کفش. سبز یعنی تی شرت. طوسی یعنی شلوار. البته هستند کسانی که معتقدند این سه رنگ ست می شوند اما "نیستند کسانی که" ها خیلی بیشتر از "هستند کسانی که" ها هستند. حال کردید چه جوری "هستم نیستم" رو صرف کردم براتون؟!
این "هستم" ها رو باید بگم چون تا چن دقیقه دیگه نیستم.
مستقیم میرم بالا. بالا یعنی پشت بوم. طبقه 18ام. ارتفاع تا سطح زمین بیشتر از 60 متر. احتمال مرگ در اثر سقوط نود و نه درصد.
وامیستم لبه جان پناه. میرم روش. 90 سانتی متر دیگه به ارتفاع اضافه شد. حالا دیگه شد صد در صد. احتمال مرگو میگم... دستامو باز می کنم.. چشمامو می بندم....می دونم کلیشه ایه اما کلیشه هم قبل اینکه بشه کلیشه نو و تازه بوده... بعدشم از اون بالا مدل دیگه ای پایین نمی پرن ...هر کی جز این گفت چرت گفته...
در هشت و چهار صدم ثانیه ای که طول کشید تا سقوط کنم تمام زندگیم را مرور کردم و آدم هایی که می شناختم را از نظر گذراندم...
شاید ندونید که وقتی به مرگ نزدیک می شید هر چقدر هم زمان کوتاه باشه می تونید تمام زندگیتون رو مرور کنید.. همه آدم هاش با تمام جزییات و خاطراتش.. همه آدم ها یعنی همه آدم ها.....راننده تاکسی ای که از شما 200 تومان کرایه اضافه گرفته بود به خاطر اینکه پول خرد نداشت.... مرد قد بلند سامسونت به دستی که سیگارش رو جلوی پای شما خاموش کرد....دست فروشی که به شما دی وی دی سوخته فروخته بود و دیگه پیداش نکردید... حتی اگه این زمان هشت و چهار صدم ثانیه باشه که به سرعت در حال تبدیل شدن به سه و دو یک صدم ثانیه است شما همه آدم ها رو مرور می کنید...
تو اون زمان کوتاه دنبال یه نفر به خصوص بودم... البته وقتی می گم به خصوص باید اینو اضافه کنم که تعریف من از "به خصوص" احتمالن کمی با شما فرق داره...یکی که نه قد زیاد بلندی داره... نه چشمهای رنگی... نه صدای خاصی داره...نه قیافه منحصر به فردی....یه جورایی می تونم بگم "از هر نظر معمولیه" اصلن...
وقتی فقط 4 صدم ثانیه مانده بود تا سقوطم به پایان برسه ومورچه ها بزرگترین موجودات عالم شده بودند اون وقت بود که پیداش کردم...دیدمش... لمسش کردم.... بوش کردم.... پرسیدم ازش : "تو کی هستی اصلن؟" با لبخندی گفت : " من از هر نظر معمولی هستم"
اما نه واسه من...
یه وقتایی نمی خوای زمان بگذره چون همه دنیات رو پیدا کردی...اون وقتاس که خیلی زود میگذره...شاید در حد همون 4 صدم ثانیه..
سه شنبه شد.
بلی رسم روزگار چنین است.
لطفا در مدت کوتاهی که در این دیوانه خانه هستید "انسانیت" را زیر پا گذاشته و قدم به دنیای "دیوانگان" بگذارید...