روزی روزگاری میخانه ای بود....
روزی روزگاری میخانه ای بود...
یا..
"ما چگونه ما شدیم؟!"
5 نفر وارد میخانه شدند...
مرد الکلی دائم الخمر. مردی با چکمه های چرمی. زن صورت زخمی که همیشه سیگار روی لبانش بود. پسر بچه ی چاقو به دست و مردی که از یک گراز وحشی لگد خورده بود.
الکلی دائم الخمر سر اینکه چرا در دلستر لیموییش الکل نیست دعوایش می شود....آن قدر کتک می خورد که فردای آن روز وقتی در کوچه به هوش می آید از شب قبل چیزی یادش نمی آید.دوباره به همان میخانه می رود و این بار به خاطر اینکه چرا در دلستر هلویش الکل نیست دعوایش می شود. آن قدر کتک می خورد که باز هم فردای آن روز چیزی یادش نمی آید. شب سوم هم به همان میخانه می رود و این بار سر اینکه چرا کلن الکل نیست دعوایش می شود. آن قدر کتک می خورد تا می میرد.اصطلاح "تا سه نشه بازی نشه" از همین زمان بود که وارد ادبیات کشور ما شد..
مردی با چکمه های چرمی وقتی حاضر نمی شود چکمه هایش را از پایش در بیاورد وقتی می خواهد روی تخت بنشیند دعوایش می شود. آن قدر کتک می خورد که از جکمه های چرمیش متنفر می شود.در حیاط خانه خود آن ها را درون آتش می اندازد اما چکمه هایش چرمی است پس نمی سوزد. او می ماند و آتشی که هر کاری می کند خاموش نمی شود. روز بعد مرد را سوخته در خانه اش می یابند در حالی که در یک دستش چکمه های چرمی سالم و در دست دیگرش یک سطل آب یخ است که گویا برای خاموش کردن آتش ها آماده کرده بود. از همین زمان بود که "چالش سطل آب یخ" وارد ادبیات کشور ما شد..
زن صورت زخمی که همیشه سیگار روی لبانش بود وقتی می خواست قلیان بکشد سیگارش را از روی لبانش بر نداشت. اهالی میخانه این کار را توهین به نوامیس خود دانستند پس آن قدر او را کتک زدند که سیگار وارد دهان و از آنجا به حلق و از آنجا به مری و از آنجا به روده ی زن وارد شد. سیگار به طرز شگفت انگیزی خاموش نشد و روده ی زن را آتش زد. زن در شکمش احساس سوختگی کرد و 48 ساعت بعد مرد. اصطلاح "دل سوخته" از همین زمان بود که وارد ادبیات کشور ما شد...
پسر بچه چاقو به دست به فکر فربه کردن قلیان بود.ناخواسته انگشت وسطش را برید. خون فواره زد. خون به در و دیوار میخانه پاشید. او را بیرون انداختند و پسر بچه بدون انگشت وسط در حالی که خون از دستانش می آمد تا خانه پیاده رفت. کارآگاه که به دنبال قاتلی می گشت رد خون را در خیابان گرفت و به خانه پسربچه رسید. دستور دستگیری پسربچه را داد اما پسر بچه در تخت خواب بدون انگشت وسط مرده بود. کارآگاه نتیجه گرفت که پسر بچه با انگشت وسط خود کسی را کشته است و سپس عذاب وجدان گرفته و خود را نیز کشته است. "انگشت وسط" از همین زمان بود که معنی بدی در کشور ما پیدا کرد...
مردی که از یک گراز لگد خورده بود خسته و کوفته روی تخت نشست. او به این فکر می کرد که چگونه از آن گرازوحشی انتقام بگیرد. زیر لب به گراز وحشی فحش های "چیز دار" می داد. از قضا در تخت کناری او 7 نفر از سران "انجمن حمایت از گرازان وحشی" نشسته بودند. 7 نفر صدای مرد را شنیدند. او را کتک زدند و با خود به خارج از شهر بردند. وارد اتاقی کردند که پر از قفس هایی بود که درون آن ها آدم بود و ماموری بین آن ها راه می رفت و به آن ها "فحش های چیز دار" می داد. او را در قفسی خالی انداختند و در را به روی او قفل کردند. آن ها گفتند این سزای کسانی است که با گراز ها اینگونه برخورد کند. اصطلاح "خوبه خودت گراز بودی یه آدمی بهت فحش های چیز دار می داد ؟!" از همین زمان بود که وارد ادبیات کشور ما شد. ...
سال ها بعد آن میخانه تعطیل شد.
به خاطر ممنوع شدن قلیان.
+با احترام تقدیم به کویینتین تارانتینو.
لطفا در مدت کوتاهی که در این دیوانه خانه هستید "انسانیت" را زیر پا گذاشته و قدم به دنیای "دیوانگان" بگذارید...