آمین خواهیم گفت!
"آمین خواهیم گفت!"
یا
.
.
این یک اتفاق نیست! این یک جنگ هر هفته ای است...
هر سه شنبه...ساعت 22...با دکتر آژی دهاک
"برای رستگاری نژاد بشر آمین خواهیم گفت..."
.
.
این جمله ی معروف پدر بود. وقتی که مادر میز شام را آماده می کرد و همه اعضای خانواده در جای خود می نشستند پدر با این جمله افراد را به سکوت دعوت می کرد و غذا را به سرد شدن....
خطابه های پدر همواره کسل کننده بودند. 10 دقیقه سخنرانی بی وقفه درباره دوره افول بشریت که هر از چند گاهی با جملاتی دعایی همراه می شد و همه افراد سر میز باید "آمین" می گفتند...
وفتی می گویم "باید" یعنی نبایدی در کار نیست...اگر "آمین" نمی گفتی "نباید" شام می خوردی..
آن شب هم وقتی که مادر به مناسبت کریسمس بوقلمون را آماده کرد و خواهرم بالاخره دست از جواب دادن به مسج هایش برداشت و سر میز حاضر شد پدر سخنرانیش را شروع کرد..
من به بوقلمون پخته شده خیره بودم و به اینکه چگونه یک مرد می تواند 21 سال هر شب یکسری جملات تکراری را بگوید و شاید حتی بیشتر.. بیچاره خواهرم که 25 سال و مادرم که 28 سال است "آمین" می گویند...
-معلوم هست حواست کجاست؟؟؟
-بلی؟
-چی گفتی؟
-آمین!
-چرا مکث کردی؟
-مکث نکردم...
-10 ثانیه است که من جمله "ای پدر مهربان... این سرزمین را از شر خشکسالی و این مردمان را از دروغ نجات بده" رو گفتم و تو می گی مکث نکردی؟
-پدر..
-برو تو اتاق ...درم ببند.امشب از شام خبری نیست.
-من دیگه آمین نمی گم...
-یعنی به نظر تو سرزمین ما به خشکسالی دچار نیست و مردمانمان هم به دروغ مبتلا نیستند؟
-پدر ....من دیگه هرگز آمین نمی گم...
-حرفتو نمی فهمم؟
- من دیگه هیچ وقت.... سر هیچ میزی و بعد هیچ جمله ای از شما آمین نمی گم...
-تو چی گفتی؟
سال تحویل شد و صدای سرود "مری کریسمس" به گوش می رسید. سرودی که توسط مردمانی که به قول پدر "از درون تو خالی " و به قول مادر " خسته" و به قول خواهر دیگه "حوصله سر بر" شده اند خوانده می شد.
آخرین باری که پدر را دیدیم همان شب بود.بعد از 1ساعت و 45 دقیقه بحث و جدل در حالی که کسی اجازه نداشت دست به بوقلمون بزند یا از پشت میز بلند شود خواهرم حرف نمی زد و با بی حوصلگی "کریسمس" را با مسج به دوست پسرش تبریک می گفت و مادر به 3 ساعت و 25 دقیقه تلاش بی وقفه اش در آشپز خانه که چگونه از دهن افتاده است نگاه می کرد...
پدر از سر میز شام بلند شد و از خانه بیرون رفت. خواهرم یکراست به تخت خواب رفت و مادر به دور ریختن غذا ها و تمیز کردن آشپزخانه مشغول شد. من هم از شر نژاد بشریت و دوره افول آن ها... تزویر و دو رویی و ریا در خانواده های طبقه متوسط... خشکسالی و دروغ... مرگ هنر در جامعه ای به اصطلاح مدرن و اقتصاد بیمار کشور خلاص شدم و بیرون رفتم. چه خوب که هنوز هم مردمانی بودند که می شد همراهشان شد و با آن ها سرود "مری کریسمس" را خواند.
آخرین جملاتی که از پدر شنیدیم این بود:
"ای پدر مهربان... این پسرک شوم را به درک واصل کن. آمین"
.
.
.
.
فکر می کنم این تنها باری بود که هیچ کس "آمین" نگفت اما پدر مهربان صدای پدرم را شنید.
لطفا در مدت کوتاهی که در این دیوانه خانه هستید "انسانیت" را زیر پا گذاشته و قدم به دنیای "دیوانگان" بگذارید...