مردی که همه را می شناخت...
داستان مردی که همه را می شناخت..
نوشته دکتر آژی دهاک
یکی بود یکی نبود..
در شهری دور مردی بود که در چشم هر کس زل می زد او را می شناخت... می توانست تمام گذشته آن شخصیت را دریابد.اگر در مترو نشسته بود می دانست که پیرزنی که مقابلش نشسته است را دقیقن کجا و چگونه دیده است...می توانست بفهمد آن پیرزن نامش چیست...چند بچه دارد؟ آیا شوهرش فوت شده است یا زنده است؟...پلکش به چه علت با حالت عصبی وار می پرد؟چرا غمگین است یا چرا می خندد و غیره و غیره..
همه این اطلاعات در مغزش طبقه بندی شده بود..اطلاعات مربوط به نام و نام خانوادگی و در مجموع اطلاعات شناسنامه ای یک بخش بودند و اطلاعات مربوط به سلائق و علائق در یک بخش دیگر و اطلاعات مربوط به رفتار ها و عادات و اخلاق در بخشی دیگر.
اما او یک مشکل بزرگ داشت..
به جلوی آیینه که می رفت هیچ نظر و هیچ ایده و هیچ شناختی درباره تصویری که می دید نداشت..
این غریبه با موهای مشکی پر کلاغی کیست که به او زل زده است؟چه جور شخصیتی است؟ چه گذشته ای داشته است؟ این لبخند مسخره چرا روی صورتش است ؟
او حتی نام آن شخص را هم به خاطر نمی آورد و همین بزرگترین درد زندگیش بود که همواره عذابش می داد..
وی تصمیم گرفت که هرگز به آیینه نگاه نکند... پس تمام آیینه های خانه خود را از از بین برد و نابود کرد..
اما مشکل فقط این نبود..
شیشه های مترو و اتوبوس و آیینه های تاکسی ها انعکاس تصویرش را نشان می دادند..پس تمام شیشه های مترو و اتوبوس و آیینه های تاکسی را از بین برد و نابود کرد..
اما مشکل فقط این نبود..
ویترین های مغازه هایی که سرتاسر شیشه بودند و حتی ال سی دی هایی که پشت ویترین مغازه ها وجود داشتند انعکاس تصویرش را نشان می دادند...پس تمام شیشه های ویترین های مغازه و ال سی دی های پشت ویترین ها را از بین برد و نابود کرد..
اما مشکل فقط این نبود..
هر وقت که به استخر می رفت انعکاس تصویرش را در آب آن می دید پس آب تمامی استخر های موجود در شهرشان را خالی کرد ...
اما مشکل فقط این نبود...
هر گاه که به چشم کسی زل می زد تا شخصیت او را بشناسد انعکاس تصویر خود را درون چشمان طرف مقابل می دید ...
پس تمامی مردم را یکی پس از دیگری کشت و نابود کرد..
حالا دیگر او مانده بود تنها در شهری بدون آیینه....بدون شیشه...بدون ویترین....بدون آب... و البته بدون انسان..
درد دیگری شروع شده بود...
او مردی بود که همه را می شناخت...اما اکنون "همه" ای نمانده بود تا بشناسد..کسی نبود تا درچشمانش زل بزند و گذشته اش را در یابد..هیچ کس نمانده بود تا این مغز پر اطلاعات بتواند جست و جو کند و به نتیجه برسد..
پس خود را کشت.
پایان
+نام دیگری برای این داستان: چگونه نسل انسان منقرض می شود؟!
+تقدیم به مارتین مک دانا
امیدوار باشید و +!
لطفا در مدت کوتاهی که در این دیوانه خانه هستید "انسانیت" را زیر پا گذاشته و قدم به دنیای "دیوانگان" بگذارید...